پاییز فصل من است

برای خمیازه های کش دار بهاری دیر است

باید سرد بود

سرما را حس کرد

بویید...و بدون هیچ شکی برای پاییز نوشت.

میان کوچه ها قدم زد

برگهارا به آغوش کشید

و تابستان را از درون کوچه ها جارو کرد...

پاییز فصل من است

فصل من.......

                                  نازنین عابدین پور

[ سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, ] [ 19:20 ] [ دختر رویایی ]
[ ]

پاییز...پاییز...پاییز

پاییز...پاییز...پاییز!!!هرسال پاییز واسم یه حس دیگه ای داره،پاییز که میشه انگار نبض زندگی یه جور دیگه ای

میزنه،انگار ناب ترین اتفاقات زندگی تو پاییز میفته...آره ‍پاییز پر از خاطرست.

شروع مدرسه...سرد شدن هوا...برگ ریزون...وای چه حس قشنگی!! از اینکه امسال آخرین سال مدرسمه ناراحتم،از اینکه

سال دیگه ماه مهر مدرسه میزبان قدم هام نباشه دلگیرم،اما همین امسالم غنیمته؛امسال میخوام به جبران تمام

بی مهریام به مدرسه قدرشو بدونم،میخوام تمام لحظه هامو بشمارم.

مثل همیشه تو صبح سرد پاییزی به آسمون نگاه کنم و قدم هامو با عشق بردارم و دقیق تر به همه چیز نگاه کنم.

دیگه نمیخوام صبح که از خواب بیدار میشم غر بزنم و دوباره پتو رو بکشم رو سرم و شروع کنم به بد و بیراه گفتن

نمیخوام وقتی سرکلاس،پشت نیمکت های پر خاطره ی قدیمی مدرسه میشینم همش چشام رو ساعت باشه و هی بازیگوشی کنم...

هوای سرد پاییزی رو خیلی دوس دارم،اینکه وقتی دارم تو خیابون قدم میزنم برگها زیر پام خش خش کنن یه حس خوبی بهم

میده...بعضی حسا اینقدر دلپذیره که حتی نمیشه توصیف کرد،پاییز که میشه من پر از احساسم.

خدایا ازت ممنونم که امسالم بهم فرصت دادی قشنگی پاییز رو حس کنم و تو برگ ریزون و سرما تولدمو جشن بگیرم....

خدایا ازت ممنونم...

                       نازنین عابدین پور

[ شنبه 30 شهريور 1392برچسب:, ] [ 19:8 ] [ دختر رویایی ]
[ ]

تنهایی

این روزا

هرچی آدم هارو بیشتر میشناسم؛

تنهاییم دلچسب تر میشه...

[ پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, ] [ 18:51 ] [ دختر رویایی ]
[ ]

چترم باش...

چترم باش

        آن زمان که تگرگ بی رحم غصه ها

روی سرم میبارد...

آن زمان که تنهایم و پر از دلهره

 باش و بگذار سایه ات مرا

                        از آفتاب،از تگرگ،از باران دور بدارد

بگذار زیر سایه ات آرام باشم...

‍پدرچترم باش

تا نگاه بی رحم زمانه مرا نشانه نگیرد....

خوب میدانم اسم مرد که می آید

فقط تو در ذهنم تداعی میشوی

فقط تو

و تمام پدرانی که مردانه

زندگی میکنند.....

                            نازنین عابدین پور

[ چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:, ] [ 17:31 ] [ دختر رویایی ]
[ ]

دلنوشته ای برای خدا

خدایا حواست هست؟این روزا چه بلایی داره سر دنیات میاد...چرا حس میکنم با همه غریبم چرا حس میکنم خیلی وقته دیگه

کسی رو نمیشناسم؛باورت میشه؟خدایا نگاه کن...به زمین نگاه کن ببین بنده هات دارن چیکار میکنن،ببین چجوری

اعتماد،عشق،صداقت و انسانیت شده بازیچه ی دست خیلیا ؛آخه چرا؟خدایا این روزا شدم یه کویر خشک و تنها خستگی ها از

سرو کولم بالا میرن؛میدونی واسه چی اینقدر داغونم واسه اینکه دارم میبینم چجوری ارزش ها دارن عوض میشن،واسه اینکه

دارم میبینم زمونه چجوری همه رو به طرف بدیها میکشونه خدایا.....زمونه ای شده که دیگه از هیچکس نباید انتظار پاکی

داشت،نباید به کسی اعتماد کرد،نباید...نباید....نباید!!!

خدایا من که بندتم نمیتونم تحمل کنم پس تو چجوری تحمل میکنی آخه قربونت برم...

خدای مهربونم تو اگه بخوای تمام راه ها راست میشه،تمام بدیا خوب میشه...پس بخواه و نذار تو دنیا همه فقط واسه خطا کردن

از هم سبقت بگیرن،خدایا کاش میشد هنوزم بچه بودم و نمیفهمیدم دنیا چجوری داره ویرون میشه.....اما میون تمام این دلتنگیا و

دلخوریام خیالم راحته که هستی و میدونم که یه روزی همه چیز درست میشه...

راستی خدایا من همه ی کسایی که دلمو شکستن میبخشم تو هم ببخششون فقط یادت باشه همیشه باهام باش و نذار

اشتباه کنم..خدایا آرزوهامو میدونی بقیشو میسپارم به خودت هرچی تو بخوایی......

[ چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:, ] [ 1:5 ] [ دختر رویایی ]
[ ]

تابستان است

لباس گرم به تن کرده ام

بخاری کنار من شعله میکشد

چای داغ احساسم را

                            سر میکشم

فرقی نمیکند

هوای بی تو

همیشه سرد است....

                             نازنین عابدین پور

[ دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, ] [ 1:16 ] [ دختر رویایی ]
[ ]

تابستان کنکوری

هزارتا درس و مشق و فکر کنکور

گمونم دست آخر من بشم کور

چقد کم خوابی و آروم نبودن

چشام از بیقراری شد مث مور

همش باید بخونم هی بخونم

میرم دانشکده حتی شده زور

نمیدونم توی اوج تابستون

چجوری باشم از تفریح خوب دور

باید باور کنم کنکوریم من

چرا یکسال عمرم بگذره شور

تابستون فصل تفریحه خدایا

کمک کن تا که باشم شاد و پر شور

درسته که یه سال بی حال و هولم

ولیکن میگذره با سرعت نور....

                                                        نازنین عابدین پور

[ شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, ] [ 15:56 ] [ دختر رویایی ]
[ ]

عشق

شیفتگی آن است که چشمان یک نفر را دوست بداری

بدون اینکه رنگش را به یاد آوری......

[ شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, ] [ 1:29 ] [ دختر رویایی ]
[ ]

مسافر

قرار بود بیایی یادت هست؟

همین دیروز خوابت را دیدم

پشت درخت سیب

لای پرچین های سبز

پنهان شده بودی،لبخند میزدی

و به اندازه ی نبودنت

نگاهم میکردی....

چترت بالای سرت بود

چمدان در دستت

انگار خورشید میبارید

تو خیس شده بودی

نگاهت اما مثل روز رفتنت نبود

غریبه بود

درست مثل چترت،چمدانت،لبخندت...

راستی چقدر فرق کرده بودی

ای مسافر دیروز.....

                                نازنین عابدین پور

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[ جمعه 15 شهريور 1392برچسب:مسافر,دیروز,امروز, ] [ 23:22 ] [ دختر رویایی ]
[ ]

پدربزرگ بمان

وقتی دکتر پدربزرگم را جواب کرد،دلم شکست.تکه های شکسته ی دلم را درون چشمانم ریختم و آرام ذوبشان

کردم .سخت است میان امروز و فردای دنیا ندانی تا کی پدربزرگ هست و هر روز منتظر یک خبر بد باشی که

خاطراتت را درهم بشکند....خیلی سخت است پیرمرد مهربان بازی های کودکیت دیگر چیزی از گلویش پایین

نرود،بلند حرف نزند و تو بدانی فقط برای دلخوشیت میخندد و بعد سرفه پشت سرفه.

کاش پدربزرگ همیشه میماند...اصلا کاش زمان متوقف میشد و  پدربزرگ بازهم برایم شعر کودکیش را میخواند و

من مسرورانه بخاطر بودنش میخندیدم...

حالا وقتی نگاهش میکنم خوب میدانم که دیگر مثل قبل نیست،دیگر نمیتواند در قنوت نمازهای طولانیش بایستد و

من پنهانی تماشایش کنم،دیگر نمیتواند بلند حرف بزند؛غذای مورد علاقه اش را بخورد و من میبینم که نگاه

پدربزرگ چگونه پر از حسرت میشود.

پدربزرگ مهربانم دیروز با اینکه نمازت را خوانده بودی از من پرسیدی کی اذان میزند.....خوب میدانم که تو فراموش

نمیکنی،تو هنوز هم روز تولد فرزندانت را به یاد داری؛هنوز مرا میشناسی و هنوز میدانی که همیشه نمازت را به

موقع میخوانی.

پدربزرگ گریه هایمان را دیدی؟دیدی چطور از درد تو سوختیم و خاکستر شدیم؟پس بمان و بدان هنوز هم میتوانی

نقش بامیه فروش کودکیهایمان را بازی کنی و مارا بخندانی...

بمان و بدان بعد از تو هیچ چیز این دنیا طعم نشستن در کنارت را نمیدهد و هیچ چیز مثل دور هم جمع شدن در

خانه ی پر از مهربانیت به دلم نمینشیند...

پدربزرگ بمان..................

 

                                                    نازنین عابدین پور

 

 بیایید قدر داشته هایمان را بدانیم قبل از آینکه دیر شود...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[ جمعه 15 شهريور 1392برچسب:پدربزرگ,دلنوشته,, ] [ 13:30 ] [ دختر رویایی ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 12 صفحه بعد