پدربزرگ بمان
وقتی دکتر پدربزرگم را جواب کرد،دلم شکست.تکه های شکسته ی دلم را درون چشمانم ریختم و آرام ذوبشان
کردم .سخت است میان امروز و فردای دنیا ندانی تا کی پدربزرگ هست و هر روز منتظر یک خبر بد باشی که
خاطراتت را درهم بشکند....خیلی سخت است پیرمرد مهربان بازی های کودکیت دیگر چیزی از گلویش پایین
نرود،بلند حرف نزند و تو بدانی فقط برای دلخوشیت میخندد و بعد سرفه پشت سرفه.
کاش پدربزرگ همیشه میماند...اصلا کاش زمان متوقف میشد و پدربزرگ بازهم برایم شعر کودکیش را میخواند و
من مسرورانه بخاطر بودنش میخندیدم...
حالا وقتی نگاهش میکنم خوب میدانم که دیگر مثل قبل نیست،دیگر نمیتواند در قنوت نمازهای طولانیش بایستد و
من پنهانی تماشایش کنم،دیگر نمیتواند بلند حرف بزند؛غذای مورد علاقه اش را بخورد و من میبینم که نگاه
پدربزرگ چگونه پر از حسرت میشود.
پدربزرگ مهربانم دیروز با اینکه نمازت را خوانده بودی از من پرسیدی کی اذان میزند.....خوب میدانم که تو فراموش
نمیکنی،تو هنوز هم روز تولد فرزندانت را به یاد داری؛هنوز مرا میشناسی و هنوز میدانی که همیشه نمازت را به
موقع میخوانی.
پدربزرگ گریه هایمان را دیدی؟دیدی چطور از درد تو سوختیم و خاکستر شدیم؟پس بمان و بدان هنوز هم میتوانی
نقش بامیه فروش کودکیهایمان را بازی کنی و مارا بخندانی...
بمان و بدان بعد از تو هیچ چیز این دنیا طعم نشستن در کنارت را نمیدهد و هیچ چیز مثل دور هم جمع شدن در
خانه ی پر از مهربانیت به دلم نمینشیند...
پدربزرگ بمان..................
نازنین عابدین پور
بیایید قدر داشته هایمان را بدانیم قبل از آینکه دیر شود...