یه حال عجیب

یه حال عجیب

نمیدونم چرا دارم خفه میشم , یه عالمه حرف, شعر, داستان

و متن بیخ گلوم گیر کرده, حالت خییلی بدیه

نمیدونم این قصه ها و حرف ها چیه که بیخ گلوم

چسبیده و هرچی مینویسم و میخونم ازش کم نمیشه...

یه چیز مثل بختک , یه حس خفگی عذاب دهنده...

نمیدونم شاید قراره وقتی بنویسم که بتونم معجزه خلق کنم

اما امیدوارم ذهن درهم و گنگم آروم بشه

از این پریشونی بی دلیل و این اضطراب بیزارم....

خدایا نذار خفه بشم....کمکم کن خالق چیزی باشم که

مدت هاست دنبالشم...

اونوقته که آرومم , به این میگن آرامش بعد از طوفان

خدایا نشونم بده اون جرقه چیه که مدت هاست دنبالشم..



نظرات شما عزیزان:

Şคຖ໓rค
ساعت13:51---7 مهر 1393
این که نامش زندگی است،

من را کشت. . . .
.
مانده ام!

آنکه نامش مرگ است با من چه میکند..!!!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ ]