جواب ابلهان...
کی گفته جواب ابلهان خاموشیست؟؟؟
آخه اگه این ابلهان این چیزا حالیشون میشد
که ما الان اوضامون این نبود....
آدم ابله معنی سکوتم نمیفهمه پس شما راحت باش!!!
کی گفته جواب ابلهان خاموشیست؟؟؟
آخه اگه این ابلهان این چیزا حالیشون میشد
که ما الان اوضامون این نبود....
آدم ابله معنی سکوتم نمیفهمه پس شما راحت باش!!!
مهم نیست زندگی چه سازی برات میزنه
مهم اینه که تو بلد باشی برقصی
حتی با آهنگ غمگین...
ریتم شاد و یکنواخت زندگی
آدمو خسته میکنه،
اما ریتم غمگین که میاد کنارش
چیزای خیلی جدید یاد میگیری
پس تو سعی کن خودتو با ریتم
وفق بدی....ریتم خودش
کم کم عوض میشه
نازنین عابدین پور
گاهی دهانت میسوزد
از گفتن حرفهایی که
نمیخواهی بگویی....
و گاهی دلت میسوزد
از نگفتن حرف هایی که
میخواهی بگویی...
نازنین عابدین پور
تو این سالایی که گذشت تجربه هایی زیادی کسب کردم،
زودتر از اونی که بخوام حرفام و افکارم پخته شد،زودتر از اونی که بخوام
همه بهم گفتن چقدر بزرگ شدی و زودتر از اونی که بخوام داره 18سالم میشه
اینکه همیشه حتی تو بچگیم احساسم و رفتارم با همسالای خودم فرق میکرد
نمیدونم یه تفاوته یا یه استثنا !!! ولی به هر صورت این تفاوت از من
یه آدم دیگه ساخت،آدمی پر از دغدغه و فکر و ایده با یه دنیا بلندپروازی...
از اون روزا که اسمم کودک بود اما بزرگ فکر میکردم خیلی گذشته ولی
هنوزم هروقت بخوام مثل اون روزا میشم....با عروسکام حرف میزنم،
ساده نقاشی میکشم،با بچه ها بازی میکنم و مثل اونا حرف میزنم،
سنگ جمع میکنم،گریه میکنم ،میخندم،با چیزای کوچیک خوشحال میشم
برای مورچه ها غذا میبرم ،واسه دوستام نامه مینویسم
و خیلی کارای دیگه که شاید خنده دار بنظر برسه
اما واسه من شیرینه....شاید همه چیز عوض شده باشه ولی
احساسم نه..من از اینکه احساسم پخته شده اما عوض نشده ناراحت
نیستم بلکه خوشحالم که جریان زندگیم با بقیه فرق داره....بزرگ شدن
دلیل بر فراموشی احساسای زنده ی درونی نیست
بلکه زندگی کردن به اون سبکیه که خودت دوسش داری...
من به استقبال 18 سالگی میرم اما با تمام کودکیام.....
تکرار میشوند
تمام تکراری هایی که
خودم به تارو پود زندگیم
بافته ام...
دلم تغییر میخواهد
و حسی که تمام تکرار هارا
به دیروز بسپارد
مگر تکرارهای کهنه را
درست مثل نگاه پدر بزرگ
و کودکی شیرینم....
و خاطراتی که تکرارشان
هرگز تکراری نیست...
نازنین عابدین پور
"آنه" همون دخترک احساساتی و پر حرف...
چه همزاد خوبی بود واسه بچگیام
اصلا یه جور دیگه ای دوسش داشتم،
اینقدر قشنگ درکش میکردم که انگار
یه حقیقته و تو تماتم لحظه هام جریان داره،
و حالا میفهمم که آنه یه حقیقت بود که من با خودم
تا بزرگسالیهام آوردمش...
شاید کودکانه بنظر برسه که یه شخصیت کارتونی اینجوری
تو ذهن آدم نقش ببنده و یه جورایی بشه جزیی از خود آدم...
ولی واسه من این اتفاق افتاد و من با آنه بزرگ شدم....
حالا هم خوب میدونم که احساساتم شبیه همون آنه ی مو قرمزه...
و این اصلا بنظرمن خنده دارو کودکانه نیست...
همزاد پنداری برای درک کودکی،وقتی که
بزرگ شدی و دور از تمام خاطره ها،خیلی بدرد میخوره....
دور شده ایم از کودکی هایمان از تمام روزهایی که بی بهانه میخندیدیم و بی دلیل میبخشیدیم... روزهایی که غم توی ذهنمان جا نمیشد و کینه برای دلهایمان بزرگ بود راستی چرا هر چه میگذرد دورتر میشویم از پاکی افکار کودکیهایمان..؟ نازنین عابدین پور