بی واژگی یعنی مرگ
گم شده ام
در برهوت بی واژگی..
عمق فاجعه اینجاست
که زندگیم
به بند شعر آویزان است و حالا
با وزش هر نسیم
تکانی میخورد و باز هم
گنگ و مبهم
از درد بی واژگی هر روز میمیرد...
گم شده ام
در برهوت بی واژگی..
عمق فاجعه اینجاست
که زندگیم
به بند شعر آویزان است و حالا
با وزش هر نسیم
تکانی میخورد و باز هم
گنگ و مبهم
از درد بی واژگی هر روز میمیرد...
با همه بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانی ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنه یک صحبت طولانی ام
…….
نمیدونم چرا دارم خفه میشم , یه عالمه حرف, شعر, داستان
و متن بیخ گلوم گیر کرده, حالت خییلی بدیه
نمیدونم این قصه ها و حرف ها چیه که بیخ گلوم
چسبیده و هرچی مینویسم و میخونم ازش کم نمیشه...
یه چیز مثل بختک , یه حس خفگی عذاب دهنده...
نمیدونم شاید قراره وقتی بنویسم که بتونم معجزه خلق کنم
اما امیدوارم ذهن درهم و گنگم آروم بشه
از این پریشونی بی دلیل و این اضطراب بیزارم....
خدایا نذار خفه بشم....کمکم کن خالق چیزی باشم که
مدت هاست دنبالشم...
اونوقته که آرومم , به این میگن آرامش بعد از طوفان
خدایا نشونم بده اون جرقه چیه که مدت هاست دنبالشم..
هم چنان حالم خوب نیست !
احساس می کنم شکست خورده ام ،
در زمان ُ در عرض !
از که ؟ صحبت ِ کَس نیست ...
نمی دانم ... احساس می کنم ،
کلمه ی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است !
زنده یاد حسین پناهی
با خودم خیال میکنم
رنگ زندگی پریده است...
یک نفر تبسم لب تو را دریده است...
یک نفر پر از هجوم فکرهای بیقرار
یک نفر ولی تمام روزهایش شده کار...
یک نفر مدام توی کوچه ها پلاس
آن یکی تمام روز لاس و لاس و لاس...
یک نفر که مادری شکسته است
پشت آن چراغ سبز ,منتظر نشسته است.....
ادامه دارد.......................................
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغـــاز عالــم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم ؛ تـــــو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهــــم تــــو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غـم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیــــا تا صدا از دل سنگ خیــــزد
بگوییم با هم : تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد همـــآواز با ما :
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم
قیصر امین پور
پاییز سال گذشته پاییز متفاوتی بود برام
اتفاقات جدید زیادی تو پاییز پارسال برام افتاد
آخرین مهر دانش آموزیم همراه سال گذشته گذشت...
روز تولدم یه روز جدید و متفاوت شد برام ....
پدربزرگم مثل برگای پاییز از درخت زندگیم جدا شد و
واسه همیشه رفت.....
تمام این اتفاقات ریز و درشت پاییز منو ساخت...
ایشاالله پاییز امسالم بهتر از پارسال باشه....
شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت، معنای نشکن را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد
.
.
نجمه زارع
زندگی ماندن و غم خوردن نیست
زندگی شهد و شکر
قند و عسل
زندگی آب روان است انگار...
باید آنرا فهمید
و نباید غم خورد.....
باید از جا برخاست
به تمنای رسیدن , رفتن
باید از سخت گذشت
راه آسان دور است
راه آسان فرداست
پشت یک عمر تلاش
پشت عصر سختی
راه آسان آنجاست
راه آسان آنجاست....
(اینو واسه دلداری دادن خودم نوشتم ,بعد یه شکست بزرگ
البته شکست که نه , بعد یه تلنگر عمیق و یه تجربه ی بزرگ)
گاهی دلم رفتن میخواهد
دور شدن از اتفاقات عادی روزمره
گاهی دلم میخواهد امروز
دیروز باشد
و من مدفون شوم در عهد راستی...
در صد سالگی عبرت
در افقی که فناوری از سرو کولش بالا نرفته بود
آری من از انعکاس امروز
در افکار فردایم خسته ام....
میخواهم بروم به دیروز
به کودکی مادربزرگ...
اصلا گاهی دلم میخواهد صدساله باشم
اما از تبار دیروز...
نازنین عابدین پور